تيانا عمر مامان و باباتيانا عمر مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

تیانا عمر مامان و بابا

كارهاتو ببين عسلم

از ديروز تا حالا ياد گرفتي كه با دستت به هر چيزي ميزني تا صدا توليد كني انقدر هم ذوق ميكني  ميزدي تو      سيني چاي بادكنكه خوب سرگرمت كرده اينجا هم كه تماشاي تام و جري ديوونه ي نگاهتم   با تشكت درگيري تا خوابت ببره   ببين تو خواب پاهاتو چه جور گذاشتي الان هم داري ميكوبي روي كيبورد   قربون شيرين كاريهات بشم اميدم در ضمن تعادل دستهات و اينكه بخواي چيزي رو بگيري داره كامل ميشه و حدودا 10 دقيقه ميتوني جغجغه تو نگه داري ...
14 اسفند 1391

خدايا شكر

تياناي ناز نازي من 10 /12/91 بود كه داشتيم با هم صحبت ميكرديم و سرگرم بوديم كه شما گفتي بووووووووووووووو  وَ الهي قربونت برم ماماني وقتي داري شير ميخوري انگشت شصت دستتو از كنار مي مي ميبري تو دهنت و ملچ و مولوچ راه ميندازي ووقتي ميفهمي كه بهت ميگم اينكارو نكن اروم سرتو مياري بالا و نگام ميكني و ميخندي دردت تو سرم ماماني راستي امروز خاله راضيه (دوست ماماني )زنگ زدو گفت كه دوقلو بارداره و 2 ماهشه اونم بعد از 3 سال نميدوني چقدر خوشحال شدم و اينكه اومدم تو وبت و ديدم يه نظر داري اونم از خاله صبا خوشحالتر شدم ،دلم واسش يه ذره شده. تازه بدنيا اومده بودي كه خاله صبا اومد  ديدنمون . خدا رو بخاطر همه ي داشته ها و...
13 اسفند 1391

يه خريد كوچولو

شكوفه ي گيلاس من              7 اسفند ماه بعد از يه دلواپسي كوچولو كه به صورت خوابيده بهت شير داده بودم رنگ مدفوعت تغيير كرد و بردمت دكتر البته توي ادرار و مدفوعت هم يه كم خلط ديده ميشد. خانوم دكتر منيري تا ديدت كلي تحويلت گرفت اما تا معاينه رو شروع كرد گريه رو سر دادي كه مشخص شد بعله گلوت يه كم متورم شده و بايد شربت بخوري. ديفن هيدرامين و قطره بيني كه دارم بهت ميدم. قدت هم 60 سانتي متر وزنت هم 6 كيلو و 300 گرم امروز 3 ماه و 17 روز داري قشنگ ماماني خدا رو شكر از وضعيت رشدت خيلي راضي بودن . بعدش رفتيم بازار و اينا رو واست خريديم. انق...
8 اسفند 1391

پرنسس من

پرنسس زيباي من، در  5 اسفند ياد گرفتي كه وقتي  مامان ميزنه روي لبهات صدا در بياري و سرگرم بشي . در تاريخ 4 اسفند ياد گرفتي كه با لبهات بازي ميكني و به شكلهاي مختلف لبهاتو ميكني . اب دهانت رو هم جمع ميكني و مياري بيرون . كامل رو پاهات مي ايستي البته با كمك منو بابا اينجا هم كه خوابت ميومد و بالشتو گذاشتي رو صورتت تا بخوابي   تياناي با حجاب قربونت برم  كه  عروسك شدي   سرگرمي با لاك اينم اب دهانت اينجا هم دندونگيرتو برا اولين بار گرفتي و ميخوري ...
6 اسفند 1391

از چي بگم

اينروزا انقده شيرينكاري ميكني كه  نميدونم چي بگم گل خوشبوي من يادگرفتي و محكم رو پاهات مي ايستي البته ما ميگيريمت . حرف زدنت كه نگو و نپرس.اوققققققه،اَََاَدَ     ،هووووووووووووووووووو. خنده با صداي بلند مثل ادم بزرگا.الهي كه فدات بشم. باهوشي نانازم .وقتي ميري تو گهواره كه بخوابي ،ميام و از پنجره گهواره ات صدات ميكنم و شما به دنبال صدام ميچرخي و برام ميخندي. هر روز صبح با خنده از خواب بلند ميشي و روزتو شروع ميكني . انقده موقع شير خوردن بازيگوشي ميكني كه صورتت ميشه پر از شير .سرت رو مياري جلو و ميبري عقب . قربونت برم كه بازيگوش شدي . شبها هر 1 ساعت بيدار ميشي و شير ميخوري ...
2 اسفند 1391

منو ميشناسي

د يروز از صبح رفتيم خونه اقا جون و مادر جون وقتي بابايي اومد و ناهار خورديم منو بابايي اصرار كرديم كه مادر ببردت حمام . اما مادر ميگفت كه سرما ميخوري. ما موفق شديم و رفتي حمام. از ساعت 3 تا 8 شب خوابيدي و فقط واسه شير بيدار ميشدي . وقتي هم كه بيدار شدي افتاده بودي به عطسه . منو بابايي هم نگران از اينكه سرما خوردي،تا اومديم خونه استامينوفن و ديفن هيدرامين بهت دادم . امروز كه بيدار شدي خدا رو شكر نه عطسه اي در كار بود و نه سرفه . دخترم قوي و تنومنده ومريض نشده .الهي شكرت اي خدا . كمك دخترم كن تا هيچوقت نا خوش نباشه. اينم عكسهاي 1 روز بعد از حمام:     وقتي مادر جون . اقا جون بغلت مي...
30 بهمن 1391

يادگاري

اين عكسها رو خاله فلور و ديانا جون تهيه كردن و واسمون فرستادن بي نهايت ممنون و سپاسگزاريم         ممنون خاله جون بوس بوس بووووووووسسسسسسسسسسسس     ...
30 بهمن 1391

سرگرمي اينروزها

دختر ناز من اينروزا عشقت اينه كه غلت بزني تا فرصتي پيدا ميكني سريع ميخواي بغلتي ،حتي وقتي تو بغلموني گريه ميكني تا بذاريمت تا بغلتي ، يه 1 دقيقه اي راحتي اما بعدش خسته ميشي و شروع ميكني به غر زدن . تا برميگردونيمت كه استراحت كني باز ميچرخي. حتي وقتايي كه خوابي و نزديكهاي بيدار شدنته به سرعت به فكر غلتيدني. راستي ديروز اولين روزي بود كه از صبح تا شب استين كوتاه تنت بود. يه چيز ديگه اينكه عادت كردي دستاتو ميذاري رو چشمات تا بخوابي تازگيها قدرت اينو پيدا كردي كه بتوني چيزي رو بگيري تو دستات عكسهاشو ببين: ...
28 بهمن 1391

ايده مامان الهام ازساخت وبلاگ

      از تو ، براي تو و به عشق تو مينگارم.   مامان ساينا جون و خاله صدف جون منو دعوت كردن تو مسابقه . وندا دختر خاله صدفه و صدف دختر خواهر منه وقتي وندا بدنيا اومد صدف يه وبلاگ درست كرده بود و من ميرفتم و بهش سر ميزدم خيلي جالب بود و دوست داشتم ني ني خودم هم يه وبلاگ داشته باشه تا از لحظه لحظه ي زندگيش براش بنويسم. وقتي 9 هفته و 3 روز داشتي كه تو دلم بودي 2 ارديبهشت روز تولد من بود كه اولين خاطره ي ثبت شده تو وبلاگت شد.بنام ني ني نقطه. بعدش كه متوجه شدم دخملي : اسمش شد ني ني دخملي و الان هم كه شده تيانا عمر مامان و بابا. تا اونجا كه تونستم از تمام اتفاقهاي مربوط به ت...
28 بهمن 1391