تيانا عمر مامان و باباتيانا عمر مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

تیانا عمر مامان و بابا

سر زده اومدم

این قمری مهمان خونه ماست . هر سال قمری ها میان داخل تراس لانه میسازن و بچه هاشون رو بزرگ میکنن .تو هم میری میاریشون و ذوقشون میکنی،😍😍 سلام فرشته ی خوشکلم . قشنگم .زندگیم . الان ساعت ۹:۲۹ دقیقه صبح روز یکشنبه ۲۲خرداد ۱۴۰۱ هستش که شما خوابی و من از صبح زود بیدار شدم و یه سری کارامو انجام دادم و یهویی وارد صفحه وبلاگت شدم . فک کنم حدود دو ساله سر نزده بودم . خدارو شکر وضعیت کرونا خیلی بهتر شده و تقریبا بدون ماسک میریم بیرون . شرایط اقتصادی جامعه خیلی خرااااابه .اما الهی شکر مشکلی نداریم و همچنان بابا واسمون راحتی رو فراهم میکنه 👏🥰❤️😘 ما همچنان خونه ی نبی اکرم ساکنیم . تو هم تعطیلی کلاس سومت رو میگذرونی ....
22 خرداد 1401

99/08/20تولد 8سالگیت

امسال با توجه به ویروس کرونا تولدی در کار نبود با اینکه خیلی ذوق و شوق جشن رو داشتی .بابا هم تصمیم گرفت برات جشن بگیره اما واقعا نشد .یه جشن سه نفره تو خونه گرفتیم.که خاله سوسن و دایی حاجی هم اومدن .خیلی خیلی بهت خوش گذشت خدارو شکر . الهی همیشه تولدت تکرار داشته باشه و به همه ی ارزوهای قلب کوچولوت برسی .خوشبختی و سعادتت ارزوی قلبی من و باباییه عزیزم 😘😘😘 ...
29 آبان 1399

98/08/20 تولد ۷ سالگی

سلام قشنگم امروز که ۷ ساله شدی  و ماشالله خانمی شدی برا خودت .اما دل من داغداره .داغدار غم پرکشیدن مامان و بابام 😭 اخه ۳ روز دیگه چهلم بابامه .اما شور و شوق تولد .تو رو یه لحظه اروم نمیزاره . برا تولدت رفتیم سفره خونه و رستوران خوشا شیراز و یه جشن سه نفره گرفتیم .بهت خیلی خوش گذشت عزیزم . ...
29 آبان 1399

اولین دندانپزشکی

سلام عشق من ، اولین مرتبه که دندانپزشکی رفتی هفتم خرداد ماه ۹۷ ،ساعت ۵ عصر . استرس داشتی ،اما انقدر خانم دکتر مهربون بود ،که راحت این پروسه بخیر گذشت ،خدارو شکر . سن دقیق شما هم تا به امروز ......۵ سال و ۶ ماه و ۱۷ روز . عاشق دندانپزشکی شدی و میگفتی منم میخوام خانم دکتر بشم . ان شالله که به تمام ارزوهای قشنگت برسی...
8 خرداد 1397

روزانه های ۵ سالگی

[img:AgADBAAD5awxG1_10VNVyvwt8snbdPXXihoABMY05C6DytdG6mYFAAEC] [img:AgADBAAD56wxG1_10VOb26mmFY_WSx4LkRkABJ1BFP0NltoAAZYhAgABAg] [img:AgADBAAD7KwxG1_10VMlamtGpT-DoU3jmxoABKWxbDKFbdGrS6ABAAEC] [img:AgADBAAD7awxG1_10VMqVhDh8z7bsWRFNBoABHq3nfgUK3beuCcDAAEC] [img:AgADBAAD76wxG1_10VPGBGqf49Qkv7PWnhoABAtVmC3KE-oGNaIBAAEC] روزانه های ۵ سالگیت رو برات گذاشتم ...
25 ارديبهشت 1397

مروارید ۲۱ ام

سلام عمر مامان . الان ۱۲:۰۵ دقیقه شبه وارد روز ۲۵ ازدیبهشت شدیم ،همچنان سر حال و شنگولی و خواب با چشمات قهره . امروز صبح بعد از خوردن صبحانه رفتیم چند تا پیش دبستانی سر زدیم تا برا ثبت نامت اماده باشیم . بد نبودن ،فعلا تابش ‌،گلشن و فصل نو رو دیدیم . تاببینیم تصمیممون چی میشه . همچنان عزیز و شیطونی ،عصرها میخوابی و شبها تا خوابت ببره واویلاست . ترم 3B آیمتی و با یک مربی میتوتی رقابت کنی.بس که باهوشی عمرم . امشب بعد از شام و میوه که خوردی ،ادامس خوردی و گفتی مامان دندونم درد میکنه ،فک کردم خرتب شده باشه وقتی نگاه کردم دیدم بعلهههههه،مروارید ۲۱ امت ،ظاهر شده . دندان شماره ۶ پایین سمت راستت ،جوونه زده و داره خودشو نشون میده ...
25 ارديبهشت 1397

یه روز سرد برفی

سلام دختر نازم ،مونس و یارم . قربونت برم الان که مینویسم ساعت ۳:۱۸ دقیقه صبح سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶ هستش ،قبلش اومدم کلی بوست کردم .قربون شکل ماهت بشم پنج شنبه ای که گذشت ۱۰ اسفند ۹۶ . بابا مرخصی گرفته بود و بعد از صبحانه بردمون سپیدان تا برامون ی خاطره برفی بسازه . توهم از خوشحالی که میخوای برف ببینی همش نظریه میدادی که چکار کنیم . بعد از یکساعت که مسیر رو رفتیم ،رسیدیم ،رفتیم پیست پولاد کف . چ برفی زده بود و چ سرررررد بود . همه جا یکدست سفید بود . هر طرف رو نگاه میکردیم ،یکی یه جوری با برفها سرگرم بود تو هم از ذوقت ،تا پیاده شدی شروع کردی به برف پرت کردن برا من و بابا . و انقدر دوست داشتی که سرما رو حس نمیکردی . با تله کا...
15 اسفند 1396