منو ميشناسي
ديروز از صبح رفتيم خونه اقا جون و مادر جون وقتي بابايي اومد و ناهار خورديم
منو بابايي اصرار كرديم كه مادر ببردت حمام .
اما مادر ميگفت كه سرما ميخوري.
ما موفق شديم و رفتي حمام.
از ساعت 3 تا 8 شب خوابيدي و فقط واسه شير بيدار ميشدي .
وقتي هم كه بيدار شدي افتاده بودي به عطسه .
منو بابايي هم نگران از اينكه سرما خوردي،تا اومديم خونه استامينوفن و ديفن هيدرامين بهت دادم .
امروز كه بيدار شدي خدا رو شكر نه عطسه اي در كار بود و نه سرفه .
دخترم قوي و تنومنده ومريض نشده .الهي شكرت اي خدا .
كمك دخترم كن تا هيچوقت نا خوش نباشه.
اينم عكسهاي 1 روز بعد از حمام:
وقتي مادر جون . اقا جون بغلت ميكردن كه منو ميديدي چنان گريه ميكردي تا بياي بغلم
الهي قربونت برم كه ميشناسيمو واسه با من بودن گريه ميكني .
اما وقتي بغل بابايي هستي دست و پا ميزني تا بياي بغلم
؛گر چه بغل بابايي هم بهت ارامش ميده و ارومي.