تيانا عمر مامان و باباتيانا عمر مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

تیانا عمر مامان و بابا

دخمل بازيگوش

  دخمل گوگولي من سلام الهي كه ماماني فداي شيطونيات بشه . ديروز خيلي پاهام و كمرم درد ميكرد ،كلافه شده بودم و طوري كه از درد گريه كردم . بابا ماساژم داد تا يه كم ارومتر شدم. ساعت 2 شب بود كه ميخواستم بخوابم ؛فكر كنم تو تازه بيدار شده بودي اخه انقدر بازيگوشي و حركت ميكردي كه من ذوق مرگ شده بودم .تا ساعتهاي 3:30 بود كه تو ناز گلم ورجه وورجه ميكردي طوريكه من خوابم برد و متوجه لالا كردنت نشدم . ايشالله ماماني گلم تنت هميشه سالم باشه  و پر انژي زندگي كني  ؛كه اين بهترين هديه است كه خدا به بابا و مامانا هديه ميده.  عاااااااااااااااااااااااااششششششششششششششقتم دردونم .  دي...
19 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام دردونم ،يكي يه دونم . قربونت برم خوبي ؟رو براه هستي ؟      بيش از نصف راه رو با همديگه طي كرديم ؛ يه 3 ماه ديگه مونده تا بپري تو بغلم و من بتونم جيقرتو بخورم . اين احساس و اين روزها گرچه خيلي شيرين هستن  و من به اميد تو سپري  ميكنمشون اما واقعا داره بهم سخت ميگذره .پا درد و كمر درد كه شبا نميذاره راحت بخوابم درد لگن  حسابي كلافم كرده . گاهي اوقات به خودم ميگم كي تمام ميشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  اما وقتي يادم به اوايل حاملگي و اون دردهايي كه كشيدم مي افتم اميدوار ميشم و با انرژي بيشتري ادامه ميدم . دلبندم بي جهت نيست كه بهشت زير پاي مادرانه.البته اگه من لايقش باشم. به ...
15 مرداد 1391

هفته 24

سلام ماماناي مهربون . نمازو روزه هاتون قبول .من و دخملم التماس دعا داريم . به لطف خدا و دعاهاي شما منو دخملم هم خوبيم .و انتظار 2 طرفه كلافمون كرده . دخمل قشنگ من فكر كنم بزرگتر شده و فضا واسه تكون خوردنش كمتر . اخه يه 3 روزي هست كه كم تكون ميخوره و منو نگران كرده .البته خدا رو شكر سالمه . اما فكر كنم روزه ميگيره و حال نداره كه تكون بخوره .و بيشتر ميخوابه. به هر حال اين اوضاع ماست . امروز داشتم حساب ميكردم ،البته اگه اشتباه نكنم تو هفته 24 هستم .به اميد خدا 16 هفته ديگه فارغ ميشم و ني ني مياد تو بغلم .الهي كه قربونش برم .     راستي امروز تولد وندا گلي بود و قرار بود ...
14 مرداد 1391

مهماني مامان

جوجوي نازم سلام .جمعه ظهر بابايي از سر كلاس اومد ناهار كه خورديم گفت بريم خونه خاله ميترا و شب برگرديم ساعتهاي 4 بود كه رسيديم خونشون.بابا و دايي رفتن كوه و خاله دست بكار شد واسه من و تو كلم پلو و اش دوغ درست كرد .دستش درد نكنه.بعد از شام بابا خوابش گرفت و موندني شديم .صبح زود بابا برگشتو خاله نذاشت من بيام . با هم رفتيم بازار پارامونت و سينما سعدي. عصر هم با مهسا و زهرا و خاله رفتيم و به سفارش مادر جون يه مانتو و شلوار ولباس دو تا شال و روسري حاملگي واسه ماماني بخاطر تو خريديم . مادر جون پا درد داشت نتونست بياد. فردا هم اونجا بودم كه طرفهاي ظهر دايي جون و زندايي و هلن جون اومدن واسه ناهار خونه خاله.عصر هم همگي به اتفاق هم رفتيم خون...
14 مرداد 1391

خوشحال و منتظر

سلام وروجك ماماني خوشملكم خوبي ؟چرا مامانو انقدر منتظر لگد زدن و تكون خوردن ميذاري؟ ميخواي يكباره سوپريزم كني؟ديشب خونه عمه جون نسترن دعوت بوديم از مكه اومده بودن . تو هم حسابي گرسنه بودي اخه از صبحش ماماني حالش خوب نبود و نتونسته بود چيزي بخوره اما ديشب با شكم سير خوابيدي .نوش جونت باشه عزيزم.راستي امروز قراره دايي قاسم جون بعد از حدودا يك ماه بياد منكه خيلي خوشحالم و واسه ديدنش بي تابي ميكنم.                                         &nb...
14 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام دردونه مامان خوبی عزیزم مامان اذیتت نمیکنه؟دیشب رفتیم خونه خاله جون صدف .نمیدونی این وندای جیگری چه بلایی شده وچه کارایی میکنه الهی تو هم زودتر بیای تا شاهد بازی وبا هم بودنتون باشم .بهش که غذا میدادم لذت میبردم.به طبع ذوق کردن و خوشحالی من رو تو هم تاثیر گذاشته.الهی همیشه سالم و شاد بمونی فرشته ی مامان                                                    ...
14 مرداد 1391

بدون عنوان

ديروز صبح مادر با صداي تلفن از خواب بيدارم كرد و واسه ناهار دعوتمون گرفت.بعد از قطع كردن شروع كردم به حمالي ،اخه بعد از 2 روزي كه خونه نبودم بابا جوني خونه رو خيلي بهم ريخته كرده بود.بالاخره ساعت 11 بود كه زدم بيرون و رفتم خونه مادر ،بعد از من دايي و خاله سميه و اقا جون هم اومدن.ناهار خورديمو كلي غيبت كرديم .ساعت هاي 6 بود كه با مادر رفتيم طلا فروشي و طبق اداب و رسوم مادر واسم گردنبند حاملگي خريد؛ دستش درد نكنه (وقتي اورد عكسشو ميذارم).برگشتيم ،همگي دور هم بوديم خيلي هم خوش گذشت شام خورديم و اومديم خونه و لالاييديم   تو خيابون كه بوديم فروشنده منو سونو كرد و گفت كه ني نيت يه گل پسره موش موشكم دوست دارم ...
14 مرداد 1391

اولين دلنوشته

ماماني گلم هنوز باور پذيرفتن كلمه مادر برام راحت نيست ميدوني چون هديه اي هستي كه خدا خيلي ناباورانه بهمون داد واسه همين هنوز باور ندارم و خيلي غافلگير شدم.اما با هر نبضي كه وجودشو از طرف تو حس ميكنم 10000000000000 مرتبه از خدا سپاسگزارم. تا هميشه سالم و زنده بموني ملوسكم.                             بوووووووووووووس ...
14 مرداد 1391

اغاز هفته 25

دخملم سلام دورت بگردم خوبي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   من كه دربست چاكرتم و قربونت ميرم.  ديروز نوبت اين بود كه صداي قلب گنجشكيتو بشنوم .صبحانه خورديم و راه افتاديم .خانوم دكتر بعد از چك كردن منو تو خيلي راضي بود و گفت كه همه چي عالي پيش ميره.      خدايا چه صداي قلبي داشتي عزيزم ؛واضح و نرمال . چه شيطونيايي كه ميكردي قربونت برم     .خدايا شكر كه  ني ني من سالمه . بعد از دكتر رفتيم ديدن خاله هلما كه بينيشو عمل كرده بود .نسبتا خوب بود . ناهار كه خوردم عسلم دوباره شيطونيات شروع شد .    اولين بار بود كه انقدر به طور واضح حركتا...
10 مرداد 1391