ديگه طاقت ندارم
عمر ماماني سلام دورت بگردم كه انقده معصومي
حالت رو به بهبود بود كه دوباره مريض شدي ،اينبار سرما خوردي عسلم و
من دارم ديوونه ميشم .
روز جمعه خاله جميله اينا اومدن خونمون و بابايي ميخواست لباسهاتو ببره افتاب كنه .
بخاطر همين چند باري درب باز شد و با هر بار باز شدن هواي سردي ميومد داخل خونه
خاله هم تازه لباسهاتو عوض كرده بود و شما هم كه بي خبر خودتو خيس كرده بودي
و لباسهات توي كمرت خيس شده بودن
خاله ديگه عوضت نكردو يه پارچه گذاشت توي كمرت زير لباسهات .
شب كه شد ديدم يه تك سرفه هايي ميكني به بابايي گفتم و بعداز ظهر شنبه برديمت دكتر .
شربت سفكسيم و ديفن هيدرامين تجويز كردن ؛ 2 وعده بهت دادم و با هر بار خوردن سفكسيم اونو بالا مي اوردي ،بهمراه خلط .
عمه فاطمه هم تازه اومده ديدنت.
شب رو اروم خوابيدي اما امروز 1 شنبه كه بيدار شدي خيلي گريه كردي و
تا ظهر 10 باري شكمت كار كرد .عصر دوباره بردمت دكتر .
وقتي با گوشي دكتر به نفسهات گوش ميكرد گفت كه براي اطمينان از وضعيتت
بايد عكس بگيريم از سينه ات.
فردا صبح بايد بريم تا عكستو بگيريم و خيالمون راحت بشه .
اين 2 روزه خيلي ناراحتم و فقط اشك ميريزم قربونت برم .
خدا رو به حضرت رقيه قسم ميدم كه مشكلي نداشته باشي و زودتر خوب بشي
تا عمرم تمام نشده.
خدايا زود دخملم و جگر گوشه مو خوب كن ؛ ديگه طاقت ندارم