تيانا عمر مامان و باباتيانا عمر مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

تیانا عمر مامان و بابا

2 سال و 3 ماه و 14 روز با بودنت

1393/12/4 23:11
نویسنده : مامان الهام
461 بازدید
اشتراک گذاری

دختردو سال وسه ماه و  چهارده روزه ي من اينروزا شيطونياش مقام اول رو مياره ،پرسشا و کنجکاوياش ،شيرين زبوني و دلبرياش ،رقصيدناش ،ترانه خوندن و قر دادناش که مثه يه مربي رقص بهم ميگه چه طور برقصم ،رانندگي کردن و وسعت دادن به کلمات انگليسي،اموزش چراغ راهنما ،با زانو راه رفتناش ،دست و دلبازياش برا خوردن خوراکي ،دکتر شدن و امپول زدناش ،بچه داري کردناش،بازي کردن حرفه اي با گوشي ،،خلاصه .......خاموش کردن تي وي و هزااااااران هزااااار شيطنت ديگه که دل ادم غش ميره براشون.اين فرشته کوچولو دو تا حرف بد رو هم ياد گرفته که متاسفانه بابا و مامانش و خيلي ناراحت ميکنه ،جالب اينه که به مامان ميگي ،حرف بد نزن تا برات به به بخرم و ببرمت مهد کودک .هر روز هم دوس داري بري بيرون و تو خونه نباشي ،يه جورايي از خونمون بدت مياد ،اصلا دوس نداري خونمون رو .وقتي بيرونيم با گريه مياريمت خونه ،وقتي ميبيني بافتني ميکنم ،ميري قلاب و کاموا مياري و ميگي ميخوام برات کلاه بدافم .شبها بايد حتما رو دستام بخوابي ،تکه کلام اينروزات کلمه ي ،بله است ،وقتي چيزي رو متوجه نميشي يا ميخواي جلب توجه کني با حالت سوال ميگي: بله ؟؟؟،سرت رو هم تکون ميدي.هر روز هم کيف و چادرتو برميداري ميگي ميخوام برم خونه ي ابجي تيانا .عادت کرده بودي ميرفتي تو اتاق و در رو محکم ميکوبيدي ،تا اينکه يه روز در رو کوبيدي و قفل شد و موندي تو اتاق ،هيچ راهي نبود جز يه پنجره کوچک و بالا ،که با بدبختي ،از پنجره خودمو رد کردم و از رو کمد پايين اومدم تا در رو باز کردم ،خيلي گريه کردي .جديدا اصلا دوس نداري تو حمام موهاتو بشورم و ليفت بزنم ،يعني حمام رفتنت فقط با گريه کردنته ،دوس داري فقط اب بازي کني.لباسشويي رو که خاموش ميکنم لباسهارو ميذاري تو سبد و کمکم روي رخت اويز پهن ميکني.با ابرنگ و مداد رنگي و ماژيک،اثر هنري خلق ميکني و بهمون نشون ميدي ،پازل درست ميکني ،يه تفنگ هم داري که شب و روز داري ميکشيمون .قربون انرژي و دل مهربونت برم .در طول روز بهت چايي هم ميدم تا خستگيت بيرون بياد.يه النگو و يه جفت گوشواره هم جديد واست خريديم ،البته بگم که کادو تولدت بوده که طلب داشتي ازمون ،مبارکت باشه نفسم.الان هم داري عکساي گوشي بابا رو ميبيني و کنارم نشستي و واسه هر عکسي ازم سوال ميپرسي ،شبهايي که واست قصه ميگم ،تو هم همون قصه رو برام تعريف ميکني ،کتاب قصه هات رو هم خودت انتخاب ميکني .شايد چيزايي رو از قلم انداخته باشم ،اما اينو که با نفست نفس ميکشم يه عادته هميشگي و زندگيه برام .دوست دارم .

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)